گلها و اشیا برایم فعال، با اراده و اثر گذار بودهاند. همدمی و کشیدن چیزهای معمولیِ اطرافم، برای به سخن در آوردنشان، نوعی روش برای فهم زندگی است. از این رو به دنبال شیءهای قدیمی و یا پُرکاربردی نبودم که زندگی اجتماعی و فرهنگی تبیین شدهای دارند. سوژه باید به دلم مینشست و با نور و موقعیتاش هماهنگ میشد. تابش مستقیم نور روز و یا تاریکی شب معنایش را دگرگون میکرد و در غیاب انسان مهمتر به نظر میرسید. برای معنابخشی و یا فهم بهتر، موقعیت مکانیشان را تغییر میدادم و گاهی با ابژههای دیگر همراه میشدند. ساعتها روبهرویشان مینشستم و به آنها نگاه میکردم.
این آثار تلاش میکنند زندگی را از زاویهای بهظاهر بیاهمیتترِ روزمره روایت کنند. آنجا که آدمی دیگر در مرکز عالم قرار ندارد، بلکه موجودی است در میان موجودات و اشیا دیگر.
فتانه فروغی
زمستان هزار و سیصد و نود و هفت